رامین خزائی

حرفی نزن خزائی مگر پشیمانی که ….

موهای مازنی، چشم های بارانی که پاهای رفتنی، دست های میلانی که رخساره اش بپوشاند از مسلمانی و سوئی که بنگرد، داغِ باغِ ویرانی که افشان کند همان موی نرم خرمائی و بادی ز کوی بهمن، غبار مِیدانی که شاید تو هم بدانی جفای پنهانی و یک شب برای من بود و مان، نمیدانی که صد گز زبان ورّاج و فکر شیطانی و…. دیگر چه ها بگویم زِ او؟ تو