موهای مازنی، چشم های بارانی که
پاهای رفتنی، دست های میلانی که
رخساره اش بپوشاند از مسلمانی و
سوئی که بنگرد، داغِ باغِ ویرانی که
افشان کند همان موی نرم خرمائی و
بادی ز کوی بهمن، غبار مِیدانی که
شاید تو هم بدانی جفای پنهانی و
یک شب برای من بود و مان، نمیدانی که
صد گز زبان ورّاج و فکر شیطانی و….
دیگر چه ها بگویم زِ او؟ تو میدانی که
بگذار من سکوتم به خاطرش باشد، وَ
بی معرفت نباشم چو آن عزیزانی که
حالا نباشد اینجا کسی که یادش نی و
آخر چرا دروغی، به یاد او مانی که
حرفی نزن خزائی مگر پشیمانی تو
اینجا نشسته، زانو بغل، سخنرانی که!